سلام من این پستمو به یاد سمانه که ترم قبل فارغ التحصیل مدیریت بازرگانی شد میزارم... از همون اول با سمانه و دوستاش آشنا شدم، اون قدر جالب بودند که من هر شب بهشون سر میزدم اونا هم به افتخار من چایی میزاشتن خاطرات خوبی با بچه های مدیریت دارم، منو راهنمایی میکردن، در مورد استادام صحبت میکردند، اینم مربوط به سمنانه دیگه...
ولی سمانه ارشد که دیگه امسال قبول نشدی، دعا کنین اونم امسال ارشد قبول بشه، یه سال دیگه تو سمنان همدیگه رو ببینم
اولین کسی بود که هوامو تو سمنان داشت
،هوامو به اندازه یه دخترخاله داشت؛ ما دو تا،دخترخاله همدیگیم،این ترانه هم داد به من هر وقت دلم براش تنگ شد، گوش کنم: منم مینویسم متنو ، خودتونم براش آهنگ بزنید!!!
شب وشب سرگردون من ودل ناآروم
دلمو شیدا کردی
خودت اینو میدونی
خودت اینو میدونی
خودت اینو میدونی
شب دوباره پیدا شد دل به لرزه افتاد
روی ماه تو آمد
لحظه لحظه در یاد
چشم از تو بینایم بی تو مانده بیدار
یا شبم به سر آور
یا برس به فریادم
شب وشب سرگردون من ودل ناآروم
دلمو شیدا کردی
خودت اینو میدونی خودت اینو میدونی
خودت اینو میدونی
قصه ها دارد زمن هر تار موی تو شوق دیدار تو دارد قصه گوی تو
ای طنین آوازم ای صدای هر سازم
غربتم به پایان شد
آشنای آوازم
با تو به فردا میرسمبا تو هم آغوشم
غم هر چه بود
از هر کجا
گشته فراموشم
چشم از تو بینایم بی تو مانده بیدار
یا شبم به سر آور
یا برس به فریادم
شب وشب سرگردونمن ودل ناآروم
دلمو شیدا کردی
خودت اینو میدونی خودت اینو میدونی
خودت اینو میدونی
چشم از تو بینایم بی تو مانده بیدار
یاشبم به سر آور
یا برس به فریادم
چشم روشنت آمد رنگ صبح فردا شد
قلب خسته عاشق
غرق در تمنا شد
فصل تیرگی تا رفت
موسم سحر آمد
لحظه های تنهایی
بی گمان به سر آمد
فرازهایی از دعای و داع امام سجاد(ع) با ماه رمضان:
بدرود ای بزرگترین ماه خداوند و ای عید اولیای خدا
بدرود ای ماه دست یافتن به آرزوها
بدرود ای یاریگر ما که در برابر شیطان یاریمان دادی
بدرود ای که هنوز فرا نرسیده از آمدنت شادمان بودیم
و هنوز رخت برنبسته از رفتنت اندوهناک.
*************************
عید فطر.. عید پایان
یافتن رمضان نیست..
عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است..
چونان
ققنوس که از خاکستر خویش دوباره متولد می شود. رمضان کوره ایی است که هستی انسان
را می سوزاندو آدمی نوبا جانی تازه از آن سر بر می آورد. فطر شادی و دست افشانی
بر رفتن رمضان نیست، بر آمدن روز نو، روزی نو و انسانی نو است. بناست که رمضان با سحرهاوافطارهایش..
با شبهای قدر و مناجاتهایش
از ما آدمی دیگر بسازد. اگر درعید فطر درنیابیم که از نو متولد شده ایم.. اگر تازگی را در روح خود احساس نکنیم.. عید فطر عید ما نیست...
..عید بر همه مبارک
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند، آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم میکردند،در مورد همه چیز با هم صحبت میکردند
و هیچ چیز از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمیکرد اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع میکردند، پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید و از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95000$ پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد، پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنیدمثل این حالت"او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم." پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار کرفت، تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سراریز نشود،فقط 2 عروسک در جعبه بودند پس همسرش فقط 2بار در طول تمام این سال های زندگی و عشق از او رنجیده بود، از این بابت در دلش شادمان شد. سپس به همسرش رو کرد و گفت:"عزیزم خوب این در مورد عروسک ها بود، ولی در مورد این همه پول چطور؟؟؟؟ اینها از کجا آمده؟؟؟؟؟؟ پیرزن در پاسخ گفت:"آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها یه دست آورده ام...
نتیجه اخلاقی: وقتی داری کاری انجام میدی و از وضعیت موجود ناراحت میشی، یه عروسک بباف!!!!!!
تو هم وقتی ناراحت و عصبانی میشی، کدوم یکی از راههای زیرو انتخاب میکنی؟؟
زنی جوان به همراه همسرش در بازار راه می رفت. شیوانا را دید که گوشه ای نشسته است. نزد او رفت و همسرش را معرفی کردو گفت: همسرم با من خیلی مهربان است،خصوصیات خیلی خوبی دارد، اسباب آسایش مرا در حد توانش فراهم میکند،اما نسبت به من خیلی سخت گیر است وحتی اجازه نمی دهد برای خرید، تنهایی به بازار بیایم و یا نزد خانواده ام بروم. خیلی ساده من درتمام روز در چاردیواری خانه زندانی هستم تا او از راه برسد تا مانند زندانبانی مهربان مرا با خود به بیرون بیاورد و یا نزد فامیل ببرد. این درحالی است که قبل از ازدواج با او من بدون هیچ مشکلی کارهای شخصیم را آزادانه انجام میدادم و از همه مهم تر این سخت گیری در مورد خواهران خودش وجود ندارد!!
شیوانا به سمت مرد برگشت و به خنده گفت:نظر تو چیست؟؟؟
مرد جوان گفت: همسرم را خیلی دوست دارم و نمی خواهم از دستش دهم. او دختری پاک اما خام وبی تجربه است و می ترسم بدون حضور من درجامعه آسیب ببیند، برای همین اصرار دارم هر جا میروم کنارش باشم تا نکند صدمه ای ببیند و دچار ناراحتی شود.
شیوانا سرش را تکان داد و گفت: اما تو با این سخت گیری دلسوزانه و محبت آمیزت او را بی دست و پا می سازی و باعث میشوی نتواند مانند آدمهای عادی روش های دفاع از خودش را در مقابل خطرهای معمولی یاد بگیرد، به همین خاطر به تدریج ترسی بی معنا و گنگ در وجودش رخنه میکند و اعتماد بنفسش را کم کم از دست میدهد و هر روز به تو وابسته تر می شود. شاید الان تو از این وابسته بودنش احساس خوبی داشته باشی، اما چند سال بعد که صاحب بچه شوید و به خاطر مشغله های کاری، مجبوری او را آزاد تر کنی خواهی دید که نسبت به هم سن وسال هایش بی دست و پاتر و در مقابل حوادث غیر قابل پیش بینی آینده زندگی ناتوان تر از بقیه عمل خواهد کرد. بهتر است همانند خانواده خودت به او در حد متعارف و معقول آزادی عمل بدهی و از فاصله دورتری مواظبش باشی تا او بتواند اقتدار درونی لازم برای زندگی در شرایط تنهایی و بحرانی را پیدا کند. اگر همیشه سعی کنی کار دست و پاهای اور ا خودت انجام دهی در آینده ای نه چندان دور خواهی دید که او در استفاده از دست و پاهای خود در حد یک انسان معمولی هم عاجز و ناتوان است و این عجز و ناتوانی به بچه های تو هم منتقل خواهد شد، مسلما این چیزی نیست که تو دوست داری محبوبت گرفتار آن شود.